اعتراف میکنم حس بچه ای رو دارم که داره توی ساحل بازی میکنه ، داره قلعه شنی میسازه .. ستون هاش ، پرچم هاش ، پنجره هاش ؛ دونه دونه درستشون میکنم .. ولی هر دفعه یکی بهش لگد میزنه و از هم میپاشه . اعتراف میکنم من همون بچه ایم که داره کنار قلعه شنیش گریه میکنه ؛ اعتراف میکنم دیگه از ساختن قلعه های شنی خسته شدم ؛ اعتراف میکنم که بابت خراب شدنشون یه معذرت خواهیِ بزرگ نیاز دارم ؛ اعتراف میکنم ته دلم همیشه آرزو داشتم تهش قلعه قشنگ از آب در بیاد ولی در نیومد .. :)
پ.ن: نیازمند دریافت انرژی های مثبت شما 🥺🤍