و شام اخر برامون ماهی دودی وجوجه اینا گرفت و خورد و قرص خورد ساعت ۷شب بادوتا پتوتوی سوییت گرفت خابید...ولی مامانم رنگو روش باااز شده بود..اصلا انکار جوون شده باششه...هکع حور محبتی تز سمت بابام بهش میشد..دیکه سرزنش نمیشد...دعوا نمیشد..تحقیر نمیشد...هرچی دلش میخاست بابام براش میخرید...بهمگفت اصلا دوست ندارم برگردم خونه...ابجیم ...بالام تصلا به هیچیش کار نداشت..پیله ش نمیشد..دعواش نکرد..نکفت جرا هی عکس میگیری..هی ور میزن ..منم همینجور...
خلاصه برگرشتیم بخاطر بیماری بابام..چون قبلا یه بترک سکته رد کرده بود..مامانم گفت میترسم چون بابات هوش میگه ای سرم ای سرم...یه مدت بعد