زنها چی عجیب نیستن ...یه مرد بدبخت رو مچل خودشون میکنن ازش بچه دار میشن درحالی که تو دلشون متنفرن ازش...
این بلا رو زن دایی من سر دایی خدابیامرز آورد از نجابت دایی من هرچی بگم کم گفتم زیبایی و وقار عالی بود کم حرف و متین
خونه زندگی عالی خونه دوبلکس براش تهیه کرد از شیر مرغ تا جون آدمیزاد...خانم از یه روستا با دست خالی بدون یه قلم جهیزیه اومد شد خانم خونه روز عروسی موقع عکس گرفتن زبون درازی میکرد همه جوره آزار میرسوند دایی منو البته دایی من قبلش به پدرش گفته بود دخترت منو نمیخواد پدرش رضایت ندا جدا شن گفت تو میخوای با آبروی من بازی کنی
نفهمید دخترش با ابرو زندگی دایی من بازی کرد بعد یه پسر آنقدر لجبازی کرد آخرش توافقی رفتن بی سرو صدا جدا شدن داییم آنقدر بخاطر تنها موندن پسرش غصه خورد که چند ماه بعد ازدواج مجددش سرطان گرفت و مرد
تو مراسمش زن دوم و خواهراش میگفتن از این مرد نجیب تر ندیدیم باورمون نمیشه زنش چطور ولش کرد رفت
جالبه زن اول که بعد داییم دوبار پشت هم ازدواج کرده بود آنقدر گریه کرده بود شوهر سومش گفته بود پاشو برو سرخاکش...
عاقبت قدر نشناسی این میشه شوهر سوم بدنش پر خالکوبی سیگاری و بدن هیچ دارایی...