من هیچوقت نمیگم بد هستن .
هیچوقت یادم نمیره تو بارداریم و اوایل زایمانم چقد اومدن کمکم کردن
هرگز کارای خوبشون و فراموش نمیکنم همیشه دعا میکنم خدا تو سخت ترین شرایط کمکشون کنه و صاحب خونه و بهترین چیزا بشن .
یادمه باردار بودم خواهر شوهرم با زبون روزه کمکم وسایلم خریدمو اورد خونم
تو بارداریم چقد اومدن کارامو انجام دادن
حتی پتوهای دونفره و لباس شستن .
من همه اینارو یادمه .
اما ناراحتم دلخورم ازشون .
چرا همیشه وقت و بی وقت میومدن خونم .
چرا از دستشون خواب و خوراک نداشتم استراحت نداشتم .
حس میکردم خونم ماله خودم نیست .
من تمام لطفایی که در حقم کردن و ریز ب ریز یادم مونده .اما از یه چیزی دلم پره یبار دعوتم نکردن .
دور هم جمع شدن نگفتن داداشمون بیاد .همیشه انتظار داشتن من مهمونی بد م من همه رو خونم جمع کنم .
هروقت رفتم در خونه هاشون راه ندادن .
سر این رفتارا من چند باری بد جور گلایه کردم چون قبلا با ارامش گفتم بهشون و بدتر میکردن انگار .
دیگه خونم نمیان .
فقط یکیشون خودم بگم میاد بقیه قهر کردن .
میگم خب چرا باید از این نظر خودخواهانه با من رفتار کنن .اینا که در حقت مهربونن
چرا بدشون میاد بری خونه هاشون و میخوان همش بیان اوار بشن سر عروس 🥲 دلم میخواست باهام رفت و امد دونفره داشتیم شام و نهارم نه .
عصری ما میرفتیم اونا میومدن البته با زنگ زدن نه اینکه یهو وسط شام خوردن من بیان .
دلم میخواست رفت و امدمون خوب باشه سر نظم نه اینکه سواستفاده بشه فشار رو ی نفر فقط