مامانم از خونه بیرونم کرد شب عید
تکو تنها تو خیابون همه شاد و خوشحال من دلشکسته و بی کس
بابام مرده از بچگی مامانم بزرگم کرد جوونیشو به پام گذاشت ولی روحمو گرفت با حرفاش از بس عصبیه و سمی و تاکسیکه
یه بارم مجبور شدم از شدت عصبانیتش پناه ببرم یه جای دیگه رفتم بیخودی یه کارگاه ثبت نام کردم آموزشی و طولانی بود ولی اونجا خیلی تحقیرم کردن انقدر که بی احترامی کردن که دلم شکست اما نیومدم بیرون چون نمیخواستم بیام تو خونه ی خرابشده.... حالا آروم تر شده اما هنوز ذاتش همونه دیگه تاکسیک و سمی
هیج ذوق و شادابیتی برام نمونده ازش کینه به دل گرفتم اصلا کارا و حرفاشو. نمیتونم فراموش کنم ازش متنفرم سرش داد زدم الان و کلی فحشای ناجور دادم و گفتم ازش متنفرم ... حدس میزنید چیشد ؟؟ نگران آبروش بود جلو درو همسایه ! مدام تو فاز مردم مثل همیشه
قلبم شکسته💔