این خاطره خودمه اسی و اینکه قبلا تعریف کردم ولی خب...
یکبار سر یه کلاسی بودم که استادش مرد بود
استاد خیلی باهامون راه میومد مثلا میگفت اگه ضعف کردید در حد یک لقمه یا یه شکلاتی چیزی اوکیه لازم نیست اجازه بگیرید میتونید بخورید
اقا یک بار یکی از بچه ها داشت از اون ته خیار میخورد استاده برگشت گفت بچه ها خیار که دیگه نخورید اخه این چه وضعشه
اون دختره هم برگشت گفت استاد بوی خیارو حس کردید؟
منه احمق منه اسکول نمیدونم چرا یهو خوشمزه بازی در اوردم گفتم نه خوده خیارو حس کرده
اقا من اینو گفتم کلاس رفت رو هوا
استاده هم عین گوجه شده بود یه ربع میخندید
هی میخواست درسو ادامه بده هی یادش میومد روشو میکرد به دیوار میخندید