الان میفهمم چی میگفته و من اون یکسال چقدر خودمو زده بودم به خریت مااینستامون یکی بود من رو جدا کرد
از پیجش ازاینجا باید میفهمیدم چه خبره
بعدم رفت. کلاس گیتار و تاکید داشت همه آقایون هستن چون منم تازه ازدواج کرده بودیم حوصلم سر میرفت
منو نمیبرد تااینکه یروز مامانم اومد خونمون
گفت بریم یه دور بزنیم بعد ادرس بگیریم ببرمت کلاس شوهرت منم به شوهرم پیام دادم که داریم میایم کلاست
مثل کسایکه دست پاچه شدن واسترس گرفتن
کلی پیام داد نه نیاین نیاین
ولی مااسمشو اسم آموزشگاه پیدا کردیم و رفتیم شوهرم رفته بود
ولی اونجا کلی دختر بود که تنها پسر داخلشون
شوهر من بوده
یکی دخترا تافهمید خانوم اینم دست پاچه شد
و فوری زنگ زد برا شوهرم
و رمزی حرف زد ولی من و مامانم قشنگ صدای
پشت تلفن تشخیص دادیم شوهرمه
وباهمه بچهای اونجا همدست شده بود که
اگر خانوم من اومد اینجا بگید بااستادش رفته
گفته بود زن من شکاکه شکاک نبودم فقط
غیرتی بودم و دسش روشد که کلی دخترم بوده
ولی منو نمیبرده ودیگه بهش اعتماد ندارم
چون میگفتم منم تو خونه تنهام باهم بریم
اگر حقیقت میگفت هیچوقتم گیر نمیدادم
ولی الان بدتر شدم و تو هیچ کاری بهش اعتماد ندارم
وهرچی بگه باور نمیکنم اول دنبال اینم پیگیربشم وقتی با چشام دیدم بعد باور کنم