بچه ها امروز خونه جاریم بودم
برا ناهار
بعد منم داشتم کمک جاری میکردم مرغ رو من آماده کردم داشتم زرشک ها رو میشستم به جاریم گفتم آبکش بده که الک داد بهم خلاصه زرشکا رو گذاشتم تو دلم تا خشک بشن اما موقع سرخ شدن یکم آب داشتن خب میدونید دیگه یکم آتیش شد ک بعد چند ثانیه خاموش شد
بچه های برادرشوهرم خیلی تعجب کردن خب طبیعیه
از صداشون شوهرم از خواب بیدار شد و اومد تو آشپزخونه و کلی تحقیرم کرد و زد تو سرم
نمیدونم تو بلد نیستی آشپزی کنی چطور نبردیمون رو هوا و این حرفا
منم هیچی نگفتم گفتم الان دیگه ساکت میشه که دیدم گفت به دختر برادرش که واسم آب قند بیار فشارم افتاد و بعد میگه که من فقط تزیین غذا رو خوب بلدم برادرشوهرم هم هیچی نگفت ولی میخندید
بعد که آب قند رو خورد داده به داداشش میگه تو هم بخور اونم گفتش بس کن چته
بچه ها واقعا اذیت شدم خب پیش میاد خیلی آبروم رو برد
فقط گفتمش بذار بریم خونه دارم واست
این رو هم وقتی گفتمش که دیگه لال نمیشد و هر چی من میخندیدم تموم نمیکرد