داشتیم میومدیم به مادر پدر من تعارف کرد بیاید بریم و اونام قبول کردن ب مادر و خواهر خودشم گفت ولی اونا نیومدن گفتن کار داریم
بعد تو راه شمال خونمنو تو شیشه کرد ک چرا پدر مادرت قبول کردن ببان و انقدر حرف زد و من فقط میسوختم
حالا بعد دو روز مادر خودش نظرش عوض شده داره مباد شمال و منم سر شوهرم تلافی کردم گغتم مامانت بنجله داره میاد و اونم عصبانی شد و گفت همینجا انقدر جلو همه کتکت میزنم