شبی را با خدای خودبه تنهایی سحر کردم...
از این دنیا از این عالم به تنهایی گذر کردم...
دلم حیران و سرگردان درون کوچه تردید...
نمیدانم چرا هر دم نگاهم تیرگی را دید...
یکی باید به من گویدکجای زندگی هستم...
عهدمو هر دم یادم آردچه عهدی من با تو بستم...
دل غمگین و شیدایم میان غصه تنها شد...
که ناگه برق امیدی درون من هویدا شد...
نمیدانی چه حسی داشت چقدر شیرین و رویایی...
که الله در دلم گویدبیا بنده تو با مایی...
دلم لرزید از این شوق نفهمیدم کجایم من...
منی که پر زتقصیرم به سوی تو بیایم من...
نشانم ده خدای من درِ راه سعادت را...
تو یا رب روی من بگشاکلید استجابت را...
بخوان بنده نمازت راکه راز زندگی این است...
همیشه یاد تو باشدکلید بندگی این است...
خدایا شاکرت هستم که راهت را نشان دادی...
و در گرداب مشکل هابه این خاطی امان دادی...
خدا لبخند زد بر مناذان صبح را گفتم...
نماز بندگی خواندمسیاهی های دل خفتن