بارها و بارها
دایی کثافتم ۲۴ سالش بود
منم ۷ سالم بود حالیم نبود تقریبا ۹ ساله بودم فهمیدم چیه میدیدمش فشادگرم میفتاد صدای لرزش استخونهامو میشنیدم گرفتار خود ارضایی شدم. اعتماد به نفسم صفر شد
از مردا وحشت داشتم و دارم
خودمو اصلا دوست ندارم
همیشه نگران بچه هام حالا بچه ی هرکی که میخواد باشه احساس وظیفه میکنم مراقبش باشم
پدر نداشتم یه برادر بیمار روانی داشتم برای همین میترسیدم به کسی بگم و کیگسی هم باور نمیکرد بس که اون هیولا موجه بود