و چیزی که نباید میگفتم رو گفتم بعد ده سال دیگ نتونستم تحمل کنم
سال ۹۵بود اومدن خاستگاری من و سنتی بود ب انتخاب پدر شوهرم و مادرشوهرم که البته ب اصرار شوهرم بود من کلا یبار دیده بودمشون تو مهمونی خانوادگی
روز خواستگاری مادرشوهرم مثل فرشته ها رفتار میکرد خیلی خودشو خوب نشون میداد مش از خودش تعریف میکرد از اینکه چقدر آدم خوبیه و چقدر منو دوست داره و چقدر به عروس احترام میذاره بالاخره اون روز گذشت چقدر خوشحال بودم که شوهرم خانواده خوبی داره کسی که قراره باهاش وصلت کنم آدمای خوبین تا اینکه روز عقدم رسید همه چی تا اون موقع خوب بود روز عقدم متاسفانه هیچ کدوم از خانواده شوهرم به جز پدرش و خود شوهرم نیومدن واسه محضر برای عقد فقط سه نفر اومده بودن که یه نفر داییش بود و داماد و پدر شوهرم بابام با دیدن این کار پدر شوهرم خیلی ناراحت شد و گفت تا مادر داماد نیاد من نمیذارم عقد کنن اومدن سر عقد و خلاصه عقدو خوندن سر عقد دو ساعت سر مهریه بحث کردن حالا اون زمان من سن زیادی نداشتم همش ۱۸ سالم بود حالا نمیگم حالا نمیگم چرا به اصرار خانواده این کارو کردم ولی همون روز من یه ذره از این آدما ترسیدم قشنگ بحث میکردم داد میزدم ولی خب زیاد برام مهم نبود چون به قول معروف سنم کم بود زیاد اهمیت نمیدادم به این چیزا تا اینکه بعد عقد کم کم روی واقعیشونو دیدم