خدا نگه داره براتون ❤
یاد یه خاطره دیگه افتادم ، منم یه شب بچه رو خوابونده بودم ت اتاقش و برقا خاموش و همه جا ساکت
واسه خودم چایی ریخته بودم اومدم بیام تو پذیرایی یهو با یه موجود فسقلی که وایساده داره منو نگاه میکنه مواجه شدم
یه هعععععییییی کشیدم دستمو گذاشتم رو قلبم از ترس
انقد بی سر و صدا اومده بود فندوق خندم گرفت
من اگه برمیگشتم به عقب بیشتر و بیشتر براش وقت میذاشتم