بیمارستان بودم یه آقا که دوست برادرم و همسرم هست زنگ زد بهم گفت آبجی آمپولی برا من بود گیرم نیومده هرجا که رفتم میتونی برام پیداش کنی؟گفتم اره داروخونه بخش ما داره هروقت خواستی بیا همینجا تزریقش کنم برات گفت باش آبجی کاری دیگه ام دارم میام حضوری بهت میگم و گفتم باش و خدافظی کردیم
روز بعدش با همسرم بود دیدمش احوال پرسی کردیم و گفت آبجی به روز من اومدم بیمارستان فلان همکارت کنارت بود صحبت میکردین و نشونی هاش رو داد گفتم آره میشناسمش کاملا و دختر خوبیه گفت اگر بخوامش باهاش صحبت میکنی که به مادرم بگم بیاد خونشون؟گفتم اره چرا که ن مگه آدم بدش میاد برادرش زن بگیره تو که مثل داداشمی وکلای خوشحال شدم هم بابت همکارم هم این دوستمون که واقعا مثل برادر بود برام
گفت باش آبجی من دوشنبه میام بیمارستان هم امپولمو برام بزنی هم مامان آبجی میارم با دختر خانوم صحبت کنند گفتم چشم حتما اومدی زنگم بزن