میفهممت منم این طور بودم در مورد مادر شوهرم
یهو به خودم اومدم دیدم تو اوج جوونی از حرص زیاد از مرور دم به دقیقه همه چی کم کم دارم پنیک میشم
خودمو جمع کردم سرم رو گرم کردم یبار سر نماز گفتم خدا سپردم به خودت ج دل شکستمو تو بهش بده
نمیدونی در عرض دو سال خدا چ طور جوابش رو داد جوری ک من فحشش هم میدادم دلشم میشکستم باز اون طور دلم خنک نمیشد دیر و زود داره اما سوخت و زود نداره
ارزش نداره بخاطرش خودتو از بین ببری به خودت میای میبینی افسرده شدی مریض شدی همه چیم از دست دادی نکن این کارو با خودت