اگر روزی چشم باز کنم و دنیا آرام باشد...
نه صدای عجلهی آدمها بیاید، نه بوی خستگی از کوچهها بلند شود، شاید بتوانم نفس بکشم، شاید بتوانم لبخند بزنم بیدلیل.
اگر زمان برای یک لحظه بایستد، من فقط دلم میخواهد بنشینم، سرم را روی زانوهایم بگذارم و همهی بغضهایی را که سالها در سینهام جا مانده، آرام آرام بیرون بریزم.
اگر میشد آدمها را از درونشان دید، نه از ظاهرشان، شاید کمتر قضاوت میکردیم، کمتر میرنجاندیم و بیشتر دوست میداشتیم.
اگر میشد هر بار که دلمان گرفت، آسمان را در آغوش بکشیم و به ستارهها بگوییم "خستهام"، شاید جهان کمی مهربانتر میشد.
اگر هنوز امیدی باشد، من میخواهم دوباره کودکی شوم…
دوباره با دل سادهام بخندم، با اشکهای بیبهانهام گریه کنم، و باور کنم که عشق همیشه برنده است، حتی وقتی همهچیز تمام شده به نظر میرسد.
اگر روزی برگردم به گذشته، هیچ چیز را عوض نمیکنم، جز خودم…
فقط یاد میگیرم زودتر ببخشم، عمیقتر دوست بدارم و کمتر منتظر بمانم.
چون فهمیدهام "اگر"های زندگی هیچوقت به گذشته نمیرسند، اما میتوانند آینده را نجات دهند.