دیدم نمیاد رفتم مغازه کنارش تخمه داشت . گفتم بگیرم تا بباد اتوبوس
تا اومد حساب کنه اتوبوس اومد و رفت . مجبور شدم مسیریو پیاده برم . بعد اومدم ساعت شش و نیم به دوستم زنگ زدم هستی بیام ببینمت . گفت الان میرم بیرون . حالا اینقدر خسته بودم رفتم خونه فقط نماز خوندم و شام همین . چطوری میشه تصمیم گیری سریع نداشت . واقعا چطور بعضیا اینقدر برنامه دارن و حواسشون هست . من نه چیزی شدم نه بلدم برا خودم کاری کنم