خلاصه دیروز دیگه بهم گفت بگو الان دلم نمیخواست روزمون خراب شه گفتم بذار بری تهران( به خاطر کارش باید بره) بعد بهت میگم گفت نه بگو ذهنم درگیر شده و فلان
گفتم.موقعی که اونجا بودیم و گفتم خیلی شوکه شد اولش دستاش سرد شده بود میگفت اذیتم میکنی الکی میگی؟ بعد که دید شوخی نیس گفت چرا از اول بهم نگفتی منم گفتم اول میگفتم یه فکر دیگ راجبم میکردی الانم اونقدر دیر نشده کسی جز خودمون رابطمونو نمیدونه گفت فرقش اینه من الان میگم دوست دارم عاشقت شدم و فلان تندتند دست میکشید رو صورتش منم خیلی ناراحت بودم صورتمو کردم سمت پنجره بعد چند دقیقه دستشو گذاشت رو دستم اما بهم نگاه نمیکرد سرمم انداخته بودم پایین بهم گفت سرتو چرا میندازی پایین بیارش بالا دوس ندارم ناراحت بری خونه ولی بعدش دوباره رفتارش یکم سرد شد دستشو برداشت و شروع کرد سوال پرسیدن که این موضوع واسه کی بوده؟ چرا اتفاق افتاد؟ کجا زندگی کردین؟ چیکاره بود؟ چند سال گذشته؟ خانوادت الان راجب رابطه خودمون میدونن؟ مهریتو ازش گرفتی؟ این سوال آخریه ناراحتم کرد ولی خب شاید حق داره
بعد اونم گفت تا چقدر پایه زندگی کردن با من هستی گفتم یعنی چی گفت شرایطم اینه شغلم اینه کارم سختی های خودشو داره همکارامم دیدم خیلیاش با خانومشون به مشکل خوردن جدا شدن واسه همین میپرسم تا چقدر میتونی سختیارو تحمل کنی بعد گف فک نکن چون این موضوعو گفتی اینارو میگم کلا میخواستم راجب اینا صحبت کنم وگرنه تو به چشمم همون فلانی هستی و ارزشت کم نشده
اومدم خونه هم پیام داد رسیدی؟ گفتم آره بعد ساعت ده دوباره پیام داد توقع داشتم ازت حالمو بپرسی ولی اشکالی نداره من یکم زمان میخوام که فکر کنم الان گیج و داغونم به خاطر معده ام اومدم بیمارستان منم بهش گفتم چقدر زمان گفت چند روز بعدشم بهش گفتم که نمیخواستم چیزیو پنهون کنم فقط ترسیدم اون اول بگم و معذرت خواستم اونم گفت خواهش میکنم