من با خانواده همسرم زندگی میکنم سه ساله عروسی کردم
تو این تایم ما زمین خریدیم داریم میسازیمش
ساختنش که تموم شد میریم خونمون
سه تا اتاق داره یکیش کل جهزیمو گذاشتم یکی هم خودمون میخابیم
خلاصه دیگه
همسرم جای دور کار میکنه برا ساختنش
ی روز شب ساعت ۱۲ بود همین که درو باز کردم اینا
مادر پدر شوهرم حال میخابن دیدم پدرشوهرم بیداره خب
رفتم که نسکافه درس کنم بعد پدرشوهرم گف گرفتار شدیماا
من که اومدم اتاق دیدم همه برق رو روشن کرد
تلویزون روشن صداشو زیاد
رفتم اشپزخانه نمیدونم چی شکوند انگار طرف مریضه
داد میزنه میخونه ما نمیخابیم که
بعد نشست جومونگو نگا میکرد این میخاس نگا کنه
منو بهونه کرد خخ
بعد فرداش گفتیم نمیخاین بگین ما بریم
مادرشوهرم گف میخاین برید دلتون میخاد برین خب برید بسلامت
برو اونجا خونه بگیر جای که مادرم هس گفتم نه من برمم میرم شمال سمت زمینم میگیرم
بعد رفته گفته میرفتن شمال چشم نمیدید
به شوهرشم میگم بیاد وسایلو جمع کنه بره و ...
الان اوکیه باهامون ولی این حرفارو زده
بعد این حرفا میخاد بره مشهد ۵ تومن کرایشو از ما میخاد
کاغذ دیواری میزنه طرف زنگ زده چیزی نمیدین ندارن بدن چک میده
افتاده میره مشهد جاریم گف بجای این بفکره بدهیاتون باید میشد
۶۰۰ بدهی داریم میدیم بخدا خخ
اینا فقط به مرگشون راضی نیستن میخان گرسنگی بکشن فلان
همسرم میگه ی سالم تحمل کن میریم جای دوریم ارامش
میدونم چی میگی
ولی راضیه ۵ بده منم گفتم یا نمیدی یا بدی میگم گفتی بدهی داریم بدهی میدیم من بهش میگم که باش حلش میکنم خودم میدم
اونقدر خندیدیم خلاصه دیگه
اصلا دلم راضی نیس ۵ بدم بدم میاد ازشون
پنج بدیم به مامان خودمم میدم بره مشهد اینا اوکیه
بهترین راه چیه؟!
چیکار کنم؟!
خاهرم میگه سیاست باش بگو میدم دیگه دلت میخاد بفرستیم مشهد
ولی حالت هوا میگیرم
متنفرم ازشون