خب از شرایط زندگیم بخوام بگم به طور خلااصه
اینکه پدر و مادر من جدا شدن از هم
و پدرم ازدواج مجدد کرده و زندگی خودشو داره دیگه
و اینکه ما قبلا شهرستان بودیم و نسبت به الانمون شرایط بهتری داشتیم.
از یجا به بعد به دلایلی دیگه نتونستیم شرایط زندگی تو شهرستان رو نداشتیم و اومدیم تو یه روستای کاملا بی امکانات
جوریکه بارها هم تاپیک زدم و گفتم از شرایط بد و سخت روستامون ، در این حد که بخوام یک ساعت در روز برم بیرون هیییچ جایی رو سراغ ندارم و نیست اصلا که بخوام برم
از این بابت روستا نشین بودنم و بی تفاوتی پدرم بهم عمیقا ناراحتم
بابام اینطوریه که اصلا نه مهر و محبتی داره بهم و نه حتی سراغی ازم میگیره کاملاا بی تفاوت و بی خیال
اینجا تو روستایی که هستیم
یکی از عمه هام هم اینجاست و چندباری پیش اومده بود که باهام برخورد کنه و میونه خوبی نداریم اصلا
در این حد که من چند وقت پیش ، گله کردم از پدرم و شدیدا ناراحتیم رو نشون دادم
همین عمه خانم بعدش اومد سراغ من و جواب سلام من رو با هل دادن داد!!!! و با تشر و دعوا بهم گفت که دست از سر بابام بردارم و بزارم زندگیشو بکنه
از من و مادرم خیری ندیده و کلی حرف و توهین
خب ماجرای اصلی اینه که من سر یک اتفاقی پا و دستم آسیب دیده و از اونجا که روستام و محیط کوچیکه تقریبا همه خبر دار شدن.
خب من امروز عمیقا ناراحت بودم بابت تمام مسائل زندگیم و از همه مهم تر مامان بزرگم ، چون من ازش نگهداری میکنم سنش بالاس و یکم ناتوان شدن و حالا من با این شرایطم نمیتونم کاری براش انجام بدم
و خلاصه حالم اصلا خوب نبود
و اصلا امادگی دیدن عمه ام رو نداشتم و حتی اصلااا دلم نمیخواد ببینمش
مث اینکه شنیده بود و مثلا اومده بود عیادت من!!!
سعی کردم احترامشو حفظ کنم از جام نتونستم بلند شم
ولی احوال پرسی کردم باهاش که همون اول صورتشو کج کرد و زیر لبی گفت دل خوشی ندارم ازتون مجبوری اومدم...
متن تاپیکم خیلی داره طولانی میشه
خلاصه بگم که رفتارای واقعا توهین امیز و بدی نشون داد
و بارها و بارها داشتم میشنیدم که میگفت مجبورااا و از سراجبار اومده که فقط مردم ببینن من اومدم عیادت تو!!
تحملم به سر اومد و واقعااا دیگه نمیتونستم سکوت کنم و کاملا بی اراده و بلند گفتم خب نمیومدی و این حرف رو انقدد تکرار کردم که میون جیغ و گریه هام گم شد
آخراش دیگه از ته دل و بلند جیغ میکشیدم.
جوریکه حتی خودش هم اومد به سمتم که مثلا خیر سرش ارومم کنه!!!
نمیدونم چقد طول کشید ولی هیچ جوره آروم نمیشدم
داداشم که اومد منو تو اون حال دید ماتش برد و فقط ازش خواست که بره و دیگه هم سراغمون نیاد
چندد ساعت طول کشید که من بتونم به خودم بیام
الان که اومدم سراغ گوشیم میبینم کلی تماس داشتم از بابام و چنتا پیام که ازم خواسته جواب بدم!!!!
خیلی خیلی دلم پره خانوما
اینکه بابامم بخواد طرف عمم رو بگیره یا سرزنشم کنه اصلا نمیدونم چی میخواد بگه و حرفش چیه ولی اصلا نمیخوام بشنوم حرفاشو
یکی بهم بگه من چیکار کنم؟ شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟ واااقعا چیکار میکردین😭😭😭😭