سلام عزیزم
خیلی شرایطت سخته
متم این روزا رو داشتم
شوهرم که تنها مونسم بود صبح زود میرفت شب هلاک میومد
میخوابید
جمعه ها یا اضافه کار بود یا خواب
منم یا هزار آرزو رفته بودم خونه بخت
میخواستم حداقل هفتهایی یکبار بریم بیرون اما حتی بیرون شهر هم کلی آدم همراهمون میکرد اونم هر شش ماه یک بار
سفرم سالی یکبار حداقل یک خانواده دوستی یا فامیلی باید میومد
اما بعد که رفتم مهارتهای ارتباط موثر و زناشویی رو یاد گرفتم زندگیم از این رو به اون رو شد
یکی اینکه هی غر نمیزدم این خیلی سخت بود اما مهمه
دیگه اینکه دائم دوست نداشتم بخاطر تنهایی خودم و بهش نزدیک کنم اونم احساس آزادی میکرد و خودش بعد از چند وقتی به من نزدیک شد اما زمان برد
بجای اینکه قبلا ازش ایراد میگرفتم الان ازش تعریف میکنم از کوچکترین خوبیش
از خریدهاش تعریف میکنم حنی الکی
بدرقه و استقبالش میرم
با کلماتی مثل رئیس خونه،مرد من ،سرورم صداش میکنم
ثفل گوشیم رو اثر انگشت اونم گذاشتم جالبه اصلا به گوشیم دست نمیزنه ولی وقتی بهش گفتم خوشحال شد
چ خیلی کارای دیگه که اینجا جا نمیشه بگم
اما زندگیم بهشت شده الان میگم بهترین همسر برای من همینه و اگه ازدواج نمیکردم بعدا تو سن بالا تنها بودم
اما الان که نزدیک پنجاه سال دارم کنار همیم