من 23 سالمه چهار ماه پیش به پسر 25 ساله وارد رابطه شدم خواستگارم بود خانواده ها در جریان بودن
نمی دونم چرا از اول بهش حس خوبی نداشتم دلم میخواست کات کنم با اینکه مدام چکش میکنم دلتنگش میشدم ولی میخواستم باهاش ازدواج نکنم
اونم خیلی خوب محبت میکرد خیلی توجه میکرد ولی حس میکردم دارم بهم دروغ میگه هي بهش شک میکردم چون رفتارش عجیب بود چن بار بحث میکردم برای ازدواج هم عجله داشت من میگفتم بابد 6 ماه بشناسمت فلان ولی این قبول نمی کرد که دا شناختیم دا اینکه چندین بهش پیام میمود که من فلان کسم که باهات بودم فلان میگفتم کیه انکار میکرد بابا داره مزاحم میشه اینا من احمق باور میکردم قلبنا أهل مشروب بود بعدا میگفت توبه کردم ولی چن ماه قبل آشنایی دیدم مشروب استوری کرده گفتم اینا چیه میگفت بابا نخوردم که الکی اینجوری گذاشتم بازم چشم پوشیدم 9 ماه پیش با یه دختره بود یک ونیم سال میگفت که بهم خیانت کرده فلان ولی من تحقیق میگفتن دختر خوبیه مذهبیه فلان
دیروز که قرار داشتیم گوشیشی یهو زنگ خورد با شماره ناشناس این برداشت هول شد گفتم بردار گفت بابا ولش مشتریمه گفتم خب بردار ببینم کیه شاید کاری واجب داره هي حرفو عوض میکرد من بیشتر شک میمردم گفتم الان زنگ بزن بهش بزن تو اسپیکر فلان گفت بیخال دیگه الکی شماره دیگه رو گرفت فک کرد من متوجه نشدم خلاصه یه فیلمی برام بازی کرد که نگو ونپرس من سوار ماشین برگشتم بعد دیدم یه دختره به اسم فاطمه بهم میگفت شماره ناشناسه نمی دونم به دختره چی گفته بود دختره بهم زنگ زد گفت خانوم ببخش شما باهام تماس گرفتین ببخش اشتباه گرفتم من به خاطرشغلم اشتباه گرفتم فلان
خلاصه دیگه تصمیم گرفتم تموم کنم 😭💔