یه روز من و خواهرم خونه عمومم بودیم برا یه جشن داشتیم دیزاین میکردیم کسی خونشون نبود پسر عمومم یه بار اومد داخل نشسته بود روی مبل به ما دید نداشت من و صدا کرد منم رفتم ببینم چی میگه ببخشید معذرت میخوام 😔یه بار دیدم یه چیز از تو شلوارش در اومد
من اصلا نمیدونستم چیه بخدا دارم تعریف میکنم دستام می لرزه من اصلا چیزی درباره پسرا نمیدونستم
گفتم این چ کاری بود کردی اینقدر استرس گرفتم دستانش داشت میلرزید زود فرار کردم با خواهرم رفتیم
وقتی اینستا نصب کردم پیجمو پیدا کرد هی بهم پیام میداد منم جوابشو نمیدادم تا اینکه فهمیدم با یه دختره دوسته
دوباره. بهم ریکوئست داد منم گفتم نامزد کرده فراموش کنم
قبول کردم سریع بهم پیام داد و از اینجوری با نام حرف میزنی حرف وقت دوست داشتید بهم پیام بده و...
منم جوابشو ندادم
شنیدم بعد از چند ماه با دختره بهم زده
دوباره. بهم ریکوئست داد زدم بلاکش کردم
توی این چند سال همش خواب میبینم اصلا میترسم با مردان تنها باشم فوبیا شدید گرفتم اگه تنها باشم دستام می لرزه نمیتونم حرف بزنم رنگم میره
با یه دختره که انتخاب مامانش بوده عقد کردن بعد از چند ماه نمیدونم چرا طلاق گرفتن
خیلی خیلی میترسم 😭
اینو حتی به خواهرمم نگفتم