من خودم بچه که بودم توی دهات با مادر. بزرگم همه جا میرفتم میگشتم تا این که بزرگتر که شدم علاقه خودمو نسبت به پسرخالم فهمیدم اونجا غهمبدم که اون نباشه زندگی برام هیچه تا این که یه روز هوای سر زمستون قشنگ یادمه اومده بودیم دهات پسر خالم مدام تو گوشی بود مدام درحال چت کردن بود اون موقع تازه یدونه گوشی خریده بود مدام یا چت میکرد یا حرف میزد منم خب نمیتونستم جلو خودمو بگیرم ازش پرسیدم کاش هیچ وقت نمیپرسیدم لال میشدم اما خب پرسیدم و گفت با یه دختر تو رابطس به اسم مبینا و میخواد باهاش ازدواج کنه چند وقت بعدش حدود یک سال از رابطشون گذشته بود که دختره توی باغ با رفیق پسر خالم میریزه روهم به پسر خالم خیانت میکنه من فکر کردم میتونم با این مشکلی که داره خودمو بهش نزدیک میکنم شاید علاقمو دید اما هیچ وقت نفهمید سه سال بعد از اون ماجرا با دختری اشنا شد به اسم نسترن ۲ سال باهم بودن خالم تومد خونمون واسه خاستگاری اما پسرش نیومد پیغام داد عاشق یکی دیگس من ازدواج کردم با پسری به اسم فرهاد به سه سال نکشید جدا شدم یعنی ۱۹ سالم بود ازدواج کردم ۲۱ سالمه جدا شدم پسر خالمن ازدواج کرد اینم از سرگذشت تلخ من بود