عروسی دختر همسایه بود
من و چند تای دوستای دیگم رو دعوت کرده بودن تالار
یک دختریم هست که(روستای من زیاد مسخرش میکنن و همش بهش توهین میکنن )
ما نشسته بودیم دیدم این دختره اومد
تا مارو دید خودشو گم کرد همش سعی میکرد از ما فرار کنه بره جایی که ما اونو نبینیم
همش به مامانش میگفت مامان بریم مامان من نمیمونم زنگ بزن بابا بیاد دنبالم من میرم
اصلا نموند رفت
تا مارو دید دستاش محکم بهم میبست صورتش قرمز شد
بعد دوستای احمق هم بهش نگاه میکردن باعث میشد حس بد بگیره
دلم سوخت💔