الانم بهش فکر میکنم حس میکنم فیلم جنایی بودم واقعا درکش برام سخت بود
من و مادرم تنها خونه بودیم با داداش کوچیکم
خونمون حیاط داره
ساعت ۷ بعد از ظهر یه روز پاییزی یهو یه نفر با اسلحه درو باز کرد اومد تو خونه
من تازه نمازم تموم شده بود و چادر سرم بود و مامانمم تازه از بیرون اومده بود و با حجاب کامل بود اومد تو خونه کلت رو گذاشت رو سرمون میگفت طلا بدید من رفتم و چنتا مشت بهش زدم اما چون ترسیده بود دستم جون نداشت
یکم کلتشو کج کرد و بغل گوشم شلیک کرد یعنی توی آشپزخونه بعد میگفت طلا بدید
من آستینامو با ترس بالا زدم و گفتم ببین طلا نداریم(از ترس وقتی استینامو بالا زده بودم دست خودمو زخم کرده بودم )
کلتو گرفت جلوی مامانم و من دستمو جلوی مامانم کشیدم و رفتم جلوش
چیزی گیرش نیومد
کلتو سمت پاهامون گرفت
من و مامانم همدیگرو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم
یهو رفت
همش با خودم میگفتم اونشب چجوری سکته نکردم