خلاصه بعد مدتی فهمیدم رییس اون اداره یه آقایی هست که تعریفشو شنیدم که آدم متشخصیه
و واقعا دیدم آدم سنگینیه و متاهله و این خانوما بااینکه شوهر دارن بااین عشوه دورش میچرخن
شنیدم که همسر این آقا بازم قبلا همینجا کار میکرده و هی میرفته دفتر رییس و دلشو بااین عشوه ها برده و ازدواج کردن و بچه دارم شدن.
من یه دختر خیلی خیلی ساده م که یه میکاپ ملایم دارم و چادر سر میکنم البته موهام در میاد نه حجابی که خودمو خفه کنم.
یه روز ذهنم رسید چرا الان که جوونم به خودم نرسم؟ مثلا چادرو بندازم. روزی که چادرو انداختم همه خانما چپ نگاه میکردن و غیبتمو میکردن.