من و زنداییم از سال ۸۶ باهم دوستیم . حتی خیلی مامانم و خاله هام می خواستن بینمون و خراب کنن و چند بار هم کردن . داییم اوایل کارش معمولی بود اما بعد از چند سال کارش گرفت و درامدش خیلی بالا رفت . ما همچنان با زنداییم دوست بودیم . سه روز قبل زنگ زدم به زنداییم کار واجبی باهاش داشتم . گوشی رو داییم جواب داد گفت رفته بیرون گوشی رو خونه جا گذاشته گوشی دیگش هم سوکتش خراب شده و شارژ نداره. گفتم باشه . باز دوباره دیروز به زنداییم زنگ زدم و احوالپرسی . ک گفت خونه نیستیم و مسافرتیم . گفتم کجا ب سلامتی ؟ کی رفتین بی خبر؟ نه گذاشت نه برداشت گفت چند روزه ک رفتیم اون روز هم ک زنگ زدی داییت جواب داده مسافرت بودیم الان خارج کشوریم اما داییت میگه نگو کجاییم تو چشم میفتیم خبرش درز می کنه کجاییم. انقدر ناراحت شدم گفتم مگه کی من خبری ب کسی دادم ک اینطور با من حرف می زنین . گفت خلاصه داییت راضی نیست بهت بگم مسافرت کدوم کشور رفتیم. خیلی ناراحت شدم و دلم شکست.
تو دلم میگم این می خواد هم پز بده ک سفر خارجی رفته هم تو رو سوز بده ک بهت نمیگم کجا رفتم . خب ک چی ... بعد میگن چرا ماتنهاییم کسی خونه ما نمیاد. خب اداهاتونو ببینین. فک کنین من یکی بهم زنگ بزنه دوست نزدیکم باشه بگم رفتم مسافرت اما بت نمیگم کجا ک تو خبرکشی می کنی و چشم می زنی...
نمی دونم از این ببعد چطور باهاش رفتار کنم.