داستان از ۴سال پیش شروع شد،اینا اومدن خواستگاری،عقد کردیم حالا بماند چقدر سر مهریه کش و قوس داشتیم یکبار دعوای بدی شد و توی محضرخونه داشت همه چی بهم میخورد فقط بخاطر مادرشوهرم،دیگه بزرگای فامیل اوکی کردن و خطبه خونده شد،همونجا مادرشوهرم و خواهرشوهرم دو سه تا تیکه به مامانم و خواهرم انداختن ولی ما هیچی نگفتیم چون گفتیم زشته درست نیست،عقد کردیم توی محضرخونه بدونه مراسم،توی عقد هزار بار مادرشوهرم و خواهرشوهرم اذیتم کردن اشکمو درآوردن من فقط گریه میکردم ولی شوهرم مرد خوبی بود از همه لحاظ،۶ماه عقد بودیم....