امروز ماشینو برده بودم ی تعمیرگاهی اونور شهر مال اشناهامون بود شبانه روزی بود دیگه منم امروز ماشینو صبح بردم پیشش
موقع برگشت تاکسی گرفتم خونه ما هم خیلی دوره تقریبا نیم ساعت طول میکشه تا برسی بهش اونور شهره
ا لین نفری که سوار تاکسی شد من بودم بعد یکم جلو تر ۳ تا پسر همسن سالای شوهر سابقم سوار شدن از اون آدمای هیز بودن هی بام نگاه میکردن چشمک پوزخند میزدن به هم دوباره منو نگاه میکردن
تا سر کوچه که پیاده شدم فقط منو میپاییدن
منم که کلا دیگه فوبیا دارم به ابن نوع مردا که اینجوری نگاه میکنن
کلا بعد از شوهر سابقم از مردای اینجوری هیز میترسم
از ترس مردم دیگه قسم خوردم سوار تاکسی نشم
عصر باید برم ماشینو از تعمیرگاه بیارم مامان بابامم خونه نیسان که بخوام بگم بهم ماشینشونو بدن
خودم تنهام تا فردا
الان چیکار کنم
از ی طرفم از شوهر سابقم میترسم مثل دیروز سر راهم سبز شه ی وقت بلایی سرم بیاره