من از صبح دانشگاه بودم تا ساعت۳/۵
کارای انتخاب واحدمو درس میکردم
اعصابم خورد بود و ۶ تا ماشین عوض کردم
موقع برگشت انقد خسته بودم تالاپ افتادم و خوابیدم
شب هم با نامزدم قرار شد بریم بیرون
مامانم ولی نه شام پخته بود نه کار خونه کرده بود رفت مسجد و شب اومد
بعد رفت غذا بپزه بابام اومد دید مامان داره غذا میپزه
کلی دعوام کرد که چرا به مامانت کمک نمیکنی
چرا ظرفارو نشستی(ظرفا مال خواهرمه)
چرا خونه رو تمیز نکردی(بر عهده ی منه دوبار در روز ولی خب من خیلی خسته بودم)
چرا شام حاضر نیست و...
بعد گفت جهیزیه سبک برات میخرم شوتت میکنم از خونه بیرون
تو اصلا رحم نداری و فلانی و فلان
مامانم از وقتی فهمید میخوام با نامزدم برم مسافرت یه جوری شد
عصر بهش گفتم یکم چیز میز بخر برا خودت بابا هیچی برات نمیخره بد عادتش کردی، رفت همینو گذاشت کف دست بابام
بابام هم دعوام کرد که من همه چی در اختیارتون میذارم چرا به مامانت همچین حرفی زدی
هیچی دیگه با دل شکسته با همسرم رفتم بیرون
خیلی ناراحتم
حس میکنم مامانم از عمد بابامو هرروز میندازه به جونم
بابام میخواست زمین بفروشه برام جهیزیه بخره مامانم نذاشت(سه چهار تا زمین دارن)
یه بار هم مامانم به خالم گفته بود خوش به حال زهرا شوهرش هواشو داره شوهر من هوامو نداشت و اذیتم میکرد
خب به من چه برم طلاق بگیرم ازش؟
حالم از زندگیم بهم میخوره