دخترم ۵سالشه فرستادم بستنی بخره چون روبه روی کوچه اس و از پنجرمون دید داره از اونجا نگاه میکردم بره برگرده
من طبقه ی بالای مادرشوهرمم
خواهرشوهرمینا داشتن میرفتن بیرون یکیشون اومد بیرون طبق معمول زود ی نگاه ب پنجره من کرد
منو ک اونجا دید
همزمان ک داشت میرفت سر کوچه گفت ه ر زه ی کور(من عینکم رو چشام بود)صب تاشب ک و ن مارو میپاد
منم کلا کاریش نداشتما یهو حرصی شدم
چون بد حرف زد و کلا ادب ندارن
گفتم نگاه میکنم دهن تو ک ن ریدم صدات دراومده
برگشت گف تو خودت چ ی هستی گ و هت چی باشه
گفتم میشه دقیقا تو
در ضمن مگ سمتت استخون پرت کردم ک شروع ب واق واق کردی راهتو برو
اولین بار تو عمرم بود ک نسوختم وجوابشولحظه ای دادم