ببین لجباز و تلافیکنه
مثلاً ما عقد معنوی داشتیم تو حرم
بعد که اومدیم شهرمون هی میخواست من شبا کنارش باشم
منم مامانم نمیذاشت میگفت تا رسمی بشید
با این حال سه بار موندم و تا خود صبح حرص خوردم
شبی که فرداش میخواستیم جلوی فامیلا عقد سوری کنیم منو برده بود خونشون و بع هیچ وجه برنمیگردوندد
گرفت خوابید هرچی گفتم به خدا آبرو میره و زشته جلو فامیل اونا فکر میکنن ما محرم نیستیم
نیاورد که نیاورد
آخرش ساعت دو شب مامانم اومد دنبالم رفتیم خونه
دیگه عقد رسمی کرده بودیم و نمیشد کاریش کرد
تا اینکه رابطه ج هم اتفاق افتاد بعدشم دیگه اون روی سگش اومد بالا داد میزد و...
من که از اول نمیخواستمش وقتی دیدم اینجوریه که دیگه اصلا نخواستم
جوری شدم که میگم من فقط و فقط خودم صلاح زندگیم را میدونم نه کس دیگه
خانوادمم میگن حق با توئه هرکار میدونی بکن
میخوای زندگی کنی ما هستیم میخوای جدا هم بشی ما هستیم