از بچگی مهرش به دلم بود
چند بار میخواستن بیان خواستگاری هی به خواهرم میگفتن
چون خواهز بزرگ دارم آبجیم گفت فعلا آشنا بشن که اونا صبر نکردن هی گفتن عقد کنیم عقد کنیم
من اشتباه کردم گذاشتم عقد کنیم
باید آشنا میشدیم یکم از اون حس و حال بچگی کم میشد با شناخت و با احترام و با آرامش خودم عقد میکردیم که پافشاری نکردم همیشه آروم بودم میخواستم مودب باشم
راستش نه من و نه شوهرم اوکی نبودیم هی مادر شوهر گفت همدیگرو پسندیدن
ما رفتیم عقد کردیم و دعواها شروع شد منم که درست حسابی نمیشناختمش نمیخواستم زیاد
اون اولش خیلی میخواست همه کاری میکرد سردی من. و که دید سرد شد اونم خانوادشم همینطور سرد شدن
من راستش زیاد ضربه نمیخورم ضربه اصلی رو اون میخوره چون تجربه جدایی دیگه هم داشته در دوران عقد
یادم میاد گاهی مهربون میشدیم انگور دون میکردم دهنش میکردم یا تو راه مسافرت برمیگشتیم خجالت میکشید که ماشینش کولر نداره میگفت پاهاتو بذار بیرون باد بخوره زیر دامنت هی ماشینای باکلاسو نگا میکرد میگفت دلت نمیخواست اینارو سوار بشی
اذیتش کردم