سلام خانم ها وقتتون بخیر من هم شاغلم هم درس میخوندم سه ساله ازدواج کردم و همسرم اصرار داره که بچه دار بشیم من 30 سالمه همسرم 37 و میگه داره برامون دیر میشه من دوست ندارم بچه دار بشم خب حقیقتا من قبل ازدواجم تو یه رابطه هشت ساله بودم وخب عاشق اون اقا بودم و حتی عقد هم کردیم اما خب یه اتفاقایی افتاد که ناچار شدیم طلاق بگیریم و من افسرده شده بودم تا اینکه زیر فشار خانواده و باز هم به دلایلی تصمیم گرفتم خاستگاری همسرم رو قبول کنم واینم بگم که همسرم اشنای خانوادگیمون بود و از علاقه شدید من به نامزد سابقم مطلع بود و خب من هم گفتم به مرور زمان نامزدم رو فراموش میکنم ولی با اینکه همسرم از اون اقا زیباتر هستن و از لحاظ خیلی سطحش بالاتره و مرد خوبیه رفتارش سنجیده اس و واقعا دوستم داره البته قبل عقدم با اون اقا هم ازم خاستگاری کرده بود اما من تمام کارام از رو انجام وظیفه اس و واقعا طوری که باید نمیتونم دوستش داشته باشم و برای اینکه دلش نشکنه خیی اوقات تظاهر میکنم و برای خودمم خسته کننده شده و متاسفانه سرزنشم نکنید لطفا تمام فکرم پیش اون اقاس میدونم نباید باشه اما بیشتر اوقات معذرت میخوام به خصوص اوایل ازدواجم توروابط جنسی اون اقا رو جای همسرم ناخوداگاه فرض میکردم و به خاطر عذاب وجدان بعدش همش فراری بودم از رابطه و اینکه خب همسرم گرم مزاجه و اذیت میشد و خب بعدش به عنوان یه شریک جنسی بهش نگاه کردم و تو تمام این سه سال عمیقا منتظر یه عشق اتشین نبودم اما دوست داشتن ساده هم تو دلم انگار جا نمیشنه نمیدونم چطور بگم انگار میخوام فرار کنم و خب اصلی ترین مشکلم نامزد سابقمه که روز به روز به جای کم رنگ شدن برام پر رنگ تر میشه با اینکه اونم الان ازدواج کرده و از پذیرش همسرم می ترسم از اینکه بچه ای که از همسرم باشه هم دوست نداشته باشم چی تا الانم فوق لیسناسم رو بهونه کردم الان هم دلیل قانع کننده ای ندارم و همسرم اولین باره انقدر اصرار به چیزی داره و تحت فشارم گذاشته و دلم برای همسرم میسوزه که این همه محبت میکنه بهم با این حال حسم بهش مثل یه غریبه اس میشه راهنماییم کنید چطوری به مرور به همسرم علاقمندشم بچه دار شدن بهم کمک میکنه تو این روند یا باعث دوری میشه بیشتر اخه شنیدم بعد زایمان معمولا رابطه گرمای قبل رو نداره و خب راجب اینکه چطوری اون اقا رو فراموش کنم و اینم بگم که من و اون اقا هم رو هر چند وقت یکبار میبینیم چون تویه شهر کوچیک زندگی میکنیم و لطفا قضاوتم نکنید خواهرانه راهنماییم کنید ببخشید زیاد شد تازه از کلیش زدم
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
خب شما و اون آقا راهتون از هم جدا شده..برگشت ناممکنه...همسرتم کادمخوبیه اگکنارش آرامش داری و امن هستش پس زندگی رو بردی و خیالت راحت باشه لزومن کنباید عشق اشتین باشه...
خب شما و اون آقا راهتون از هم جدا شده..برگشت ناممکنه...همسرتم کادمخوبیه اگکنارش آرامش داری و امن ...
مرسی عزیزم ولی مشکل من اینجاست که کارای همسرم به چشمم نمیاد و کارام همش از روی انجام وظیفه اس و تو رابطه قبلیم گیر کردم انگار با گذشت زمان بیشتر دارم از همسرم دور میشم و اصلی ترین مشکلم اینکه هر کاری میکنم دوستش ندارم و حتی بابته این دوست نداشتنه عذاب وجدان دارم
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
در هر مورد به عقب برگردی و حرکت کنی قطعا زمین میخوری روزها و جوانی های خودتو که هرگز برنمیگرده رو داری هدر میکنی اول باید خودتو دوست داشته باشی تا از این مرحله عبور کنی خودتو جای همسرت قرار بده و خودتو قضاوت کن باید قبل بچه دار شدن خودتو درست کنی خودتو گول نزن و به زندگیت برگرد الان صدای اذون میاد امیدوارم خودت و خدا کمکت کنه اون آقا رفته دنبال زندگیه جدید و شما هم رفتی دنبال زندگیت بهتره ورق زندگیت رو برگردونی و از اون حال و هوا خودتو بکشی بیرون چون لحظه لحظه زندگیت دارن هدر میشن
دوست عزیز احساسات شما به همسر قبلی تون خیلی شدیدتر از این حرفاست که با چهارکلمه گفتن ما تو نی نی سایت تغییر کنه، شما حتما حتما باید برین پیش مشاوره و اینو صادقانه بهت بگم که فقط داری فرصت های زندگیت رو که میتونستی ازشون لذت ببری میسوزنی، علاقت به اون اقا رو درک میکنم ولی هرچی بوده تموم شده، یادت باشه برای خوشبخت بودن عشق فقط کافی نیست که اگه بود رابطتت با اون اقا به طلاق منجر نمیشد و اینم بدون بچه دار شدن این وسط کار اشتباهیه چون دچار تحولات زیادی توزندگی میشی که اگه همسرت رو نخوای دچار افسردگی شدید میشی و نمیتونی مادر خوبی هم باشی، به عنوان خواهر بزرگترت ازت میخوام حتما حتما حتما اول خودت رو درمان کن و پیش مشاوره برو بعدم به داد زندگیه از دست رفتت برس و اینم بدون که من مطمئن هستم با همسر فعلیت اگه بخوای خوشبخت تر خواهی بود تا اون آدم سابق …
به نظرم باید فراموشش کنید چون حتی فکر کردن به اون آقا هم درست نیست و تهشم هیچیسعی گنید از الانتون اس ...
و نه تنها درست نیست با فکر کردن بهش فقط افسرده تر میشم و خب من از 18سالگی با اون اقا تو رابطه بودم تا26سالگی اولین رابطه ام بود و تنها دوست پسرم بود خب بعدش بیشتر اولین هامو باهاش تجربه کردم و خب من بعد از جداییمون کاملا تغییر کردم و به جز افسردگی من که یه ادم کاملا برونگرا بودم تبدیل شدم به یه ادم درونگرا شدم و من مدتها تنها دلخوشیم مرور گذشته بود و به مرور عادت کردم به این زندگی تو گذشته و جاموندن از زمانم و ادمای جدید زندگیم بعد گذشت چندسال اینکار انگار دیگه تجت کنترل خودم نیست
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
دوست عزیز احساسات شما به همسر قبلی تون خیلی شدیدتر از این حرفاست که با چهارکلمه گفتن ما تو نی نی سای ...
مرسی عزیزم حرفات واقعا مفید بود برام من بارها پیش مشاور رفتم و رسیدم به نقطه ای که میگه باید بپذیری اون ادم تموم شده ولی متاسفانه من ترجیح دادم تو گذشته بمونم تا پذیرفتن این موضوع و اینکه علت طلاق ما اختلاف و چیز های دیگه نبود که شاید اصلی ترین علت این نپذیرفتن اینکه مسبب این جدایی خانواده خودم بودن و ظلمی که به اجبار در حق اون ادم کردمه
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
چطور میشه دو نفر انقدر همو دوست داشته باشن و از هم طلاق بگیرن! نه به نظرم یه جای کار می لنگه! اینجا ...
من همیشه خودم دقیقا همین حرف رو میزدم اما وای به روزی که زور سرنوشت به ادم بچربه و یه ادم قسمتت نباشه با ادم و علم بجنگی هم بهش نمیرسی اامیدوارم درکش نکنی
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
یه شب قبل عروسیمون من و نامزدم رفته بودیم تاجم روتحویل بگیریم میبینیم دعوا شده جلوی فروشگاه نامزدم میبینه دوتا از رفیقاش هستن با سه چهار تا از این لات های خیابونی دعواشون شده نامزد من خودش رزمی کار بود میرن دعوا بالا میگیره یکی از اونا چاقو درمیاره میره فروکنه توشکم رفیق نامزدم نامزدم میره چاقو رو بگیره از دستش چاقو فرو میره تو سینش پلیس نامزدم رو بازداشت میکنه پسره میره اتاق عمل بعدش هشت روز تو کما بود میمیره خانواده پسره خیلی خانواده ابرودای بودن و این پسره بچه ناخلفشون بود و هرکاری کردیم راضی به رضایت نشدن تا چند دقیقه قبل اعدام نامزدم سکته قلبی میکنم که به عمل قلب بازمنجر میشه و اون لحظه سکته خب دقیقا زمانی بود که من دیگه خودم انداخته بودم جلوی پای پدرش التماس میکردم که سکته کردم و خب اونا لطف کردن رضایت دادن و خب من مادرم سالها با پدرم اختلاف داشت پدرم شکاک بود و مادرم بارها رفت وقتی بچه بودیم ولی چون نتونست من وخواهرم رو بگیره برگشت و من چون دختر بزرگش بودم دیده بودم چقدر سختی کشید بعد این موضوع مادرم نسبت به حامد جبه گرفت و اینم بگم که از اول با ازدواج من و حامد مخالف بود و حتی از اینکه از دبیرستان دوست بودیم کینه داشت حتی تا روز عقد ما با من قهر بود حامد بر خلاف همسر خواهرم پسر سر بزیری نبود و کلا اعتقاداتش با خانوادش فرق میکرد مثل خودم و مادر من ادم مذهبی هستش و با سکته من و اینکه دیگه حامد زندان رفته سابقه دار شده و در حد من نیست رو کرد علم یزید و من رو بقران قسم داد اگر طلاق نگیرم دیگه اسمش رو نمیارم و من رو به اون همه عذابی که بخاطرمون کشید قسم داد و مادرشوهر خواهرمم سر اینکه اون اتفاق قبل عروسیمون افتاد گفت شگون نداره همه جا ازم بد گفت و....مادر من به خاطر ما خیلی عذاب کشید حتی به خاطر شکاک بودن پدرم تا سالها حق نداشت تنها بیرون بره وپدرم با خانواده مادرم قطع ارتباط کرد همون سال اول و هنوزم نمیاد من و مادر و خواهرم میریم خب من تک تک عذاب های مادرم رو به عینه دیدم و خب پدرمم چندان با ازدواجم موافق نبود چون ما از لحاظ مالی سطحمون بالاتر بود و من اون روز ها بشدت افسرده بودم خانوادم نمیذاشتن ملاقت حامد برم حرف های خاله زنکی مادرش و تیکه هایی که بهم انداخت رو میتونستم کنار بیام گفتم با خودم مادرم کنار میادبه مرور با قضیه تا اینکه یه روز یه خانمی اومد با یه صیغه نامه برای دو ماه قبل دوستی مون دقیقا ابان سال 92 با هم اوکی شدیم شهریور 92 اون زنیکه صیغش هشت ساله شده بود دیگه زورم به خانوادم نرسید من از حامد دلخور شدم ولی باور کردم بعد چند ماه بعد از دوستیمون صیغه رو باطل کرد ولی زورم به خانوادم نرسید البته حامد به من گفته بود با یه زنه رابطه داشت تو دو ماه اول دوستیمون اما نگفته بودصیغه کرده بودش ببخشید اگه همه چی درهم برهم شد
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.
دیگ بدتررر ....این همه نشونه رونمیبینی ؟؟فککن باهاش میرفتی زیر یه سقف اونوقت الان می نشستی به ناله ...
ببین اخه خود نامزد سابقم واقعا ادم بدی نبود فقط بدشانسی اورده بود پشت هم و من از داستان اون خانم خبر داشتم فقط نمیدونستم صیغه کرده بودش و اگر از یک چیزی تو این دنیا مطمئن باشم و نه تنها به خودم بلکه به خانوادم هم ثابت شده حسی که حامد به من داشت و مطمئنم هنوز داره از من خیلی بیشتره و واقعا انگار یه دفعه همه چی خراب شد اون دعوای لعنتی و اصلا خاله زنک بازیای مادرش یکدفعه سر و کله ای اون زنیکه پیدا شد که به احتمال نود درصد کار مادرش بود برا اینکه خانوادم دیگه طلاقم رو بگیرن میدونی دارم از چی میسوزم خواهر کوچیک تر من با برادر حامد ازدواج کرد و الان دو تا بچه هم دارن شاید تقصیر خودم بود حامد هی میگفت عروسی رو بندازیم جلو من میگفتم باید درسم تمومه بشه که طرحم شروع بشه ازدواج کنیم خواهرم و همسرش بعد ما عقد کردن و قبل ما عروسی کردن واقعا نمیدونم دارم تاوان چی رو پس میدم واقعا خدایی وجود داره
به او سلام نکردم، نه از بیمهری، که از دانستن. دانستن اینکه بعضی پیوندها، حتی اگر با لبخند آغاز شوند، پایانی جز درد ندارند. و ای کاش هیچ وقت نمیدانستم که تو آغاز دردی و آغاز پایان تمام من؛ پایان آرزوهای هزار رنگ دخترانهام، پایان تمام زنانگیهای رخنه کرده در وجودم. و من میدانستم که با آغاز تو، پایان خود را آغاز میکنم. و من رهایی از بند آغوشت را برگزیدم، که باز هم پایانی جز به آغوش کشیدن خاکستر آرزوهایم نداشت. و امروز در امتداد درد رها کردنت، به خود میپیچم. و این کمترین بهایی است که تلاقی نگاههایمان بهم داشت. و من ناگزیرم که بپذیرم، تو برای من در عظمت یک رویا باقی خواهی ماند. این درد آمیخته به عشق و حسرت، آخرین مرثیهای بود که تو برای من باقی گذاشتی. و ما از آغاز وارثان درد بودیم و سالهاست که محکومیم به تحمل... تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی.و اینکه با افعال گذشته از تو یاد میکنم، غمانگیزترین شکل انقراض است که برگزیدهام. یاد تو هنوز در قلبم زنده است، اما سایهات بر زندگیام سنگینی میکند. هر لحظهای که بدون تو میگذرد، حسرتی عمیق در دل من میافزاید. تو به من آموختی که چگونه عاشق باشم و چگونه درد را احساس کنم. در یاد تو، لبخندها و اشکهایم گره خوردهاند و هر خاطرهای از تو را به عنوان یک نشانه از عشق و فقدان مینگرم.و بزرگترین آموختهام در این مبارزه نابرابر این بود که غم، بهایی است که برای عشق میپردازیم. و دردناکترین قسمت آن این بود که هیچ وقت ندانستی دلم با ماندن بود؛ راه، اما راهِ رفتن... و تو نمیدانی چه رنجیست، کشاندنِ تنِ خستهای که خواهانِ ماندن بود.