امروز خورشید هم طلوع کرد
قهوه هم تلخی شیرینی داشت
اما من غمگین بودم
وقت هم داشتم.اما بیشتر کارامو نصفه رها کردم.با اختیار و آگاهی کامل
اتفاق بدی هم نیفتاده اما میخوام تا صبح بشینم گریه کنم.اما گریمم نمیاد دیگه
از اون جایی که همین دوروز پیش از طرف یکی از آدمایی که قبولش داشتم فکر میکردم قراره بهم کمکی کنه،مورد تهاجم قرار گرفتم،باید در جواب اون آدمی که ممکنه سر و کلش اینجا پیدا شه و بگه "کاش منم دغدغه های تورو داشتم"،یا "سطح دغدغه" یا هر جواب عقده ای گونه ای بگم باشه فقط توروخدا یه آدمی سر و کلش پیدا شه حرف بزنیم دارم خفه میشم.دیوانه شدم
وقتی از غیرمنتظره بودن زندگی صحبت میکنم دقیقا منظورم یه همچین چیزیه.