حالا زن پسر عمت نره مهمونی دوستش میمیره؟؟؟ مادربزرگها همیشه نسبت به نوه های پسری بی محبت و بی عاطفن ...مخصوصا که نوه ها هم دختر باشن ...نه مادرشونو دوست داره نه دختراشو
ما که اینجوری بودیم ..چندسال دبیرستانو مجبور شدیم با مادربزرگم زندگی کنیم تو یه خونه ..ولی خونه بزرگ بود و اتاقا و همه چی جدا بود ولی خب تو یه خونه بودیم ...مادربزرگم مهمونی میداد انواع غذاها و عمه هام و بچه ها و دومادا همه سر سفره ..ولی من وخواهرم و مامانمو صدا نمبزدن شماهم بیاین باما نهار بخورین...تا قبل سفره چیدن همه دور هم جمع بودیم ولی وقت نهار میشد در وسط که سمت ما و اون بود میبست ...یه بشقاب هم غذا نمیداد سمت ما انگار نه انگار ما نوه هاشیم ...هیچوقت یادم نمیره نهار ماهی سرخ کرده بود و ماهم اخر برج بود و مامانم معلم بود هنوز حقوق نگرفته بود یه گربه ی خونگی هم داشتم .این حیوونم بوی ماهی بهش خورده بود و از در اشپزخونش اویزون شده بود،و التماسشو میکرد دریغ از یه تیکه استخون حتی بهش بده ...تازه روزهای عادیم سفره هامون یکی بود .ما املت میخوردیم نهار ،اون کنارمون ماهی پلو ..دریغ از یه تعارف ...نه تنها این غذا .تمام غذاهاشو به ما نمیداد ..میوه هاشو قائم میکرد ..بهار و تابستون که میشد از اذان صبخ تو حیاط مینشست که مبادا من و خواهرم دست به درختهای میوه اش بزنیم ..تک تک میوه ها رو شمرده بود .کافی بود یکیش کم شه ..نفرینی بود که میکرد ..ماها دست نمیزدیما باد میزد مینداخت .اون مینداخت گردن ما ..یکدونه انجیر یا گوجه سبز حق نداشتیم بکنیم .بعد،زمانیکه نوه های دیگش میومدن سینی سینی انجیر میزاشت جلوشون بدون اینکه بگه شما هم بخورین ـیا بقیه نوه ها راحت سینی یا سبدی میوه میکندن ولی واسه ما قدغن بود ..ماهم میدونستیم راضی نیست لب نمیزدیم به میوه هاش ..مامانم واسمون میخرید.تو خونه پر درخت انجیر ـگوجه سبز .پرتقال .انبه یا انبوه شمالی ..عناب ..ولی حتی اگه یدونش تو دهن ما میرفت ..خیار و گوجه و کلا صیفی جاتشم هیچوقت واسه ما نبود به ما نمیداد .کلی مرغ و اردک داشت روزی بیست تا تخم برمیداشت به همسایه ها میداد،ولی راضی نبود،ما بخوریم .اون چندسال بدترین سالهای عمرمه ..بابام ورشکست کرده بود و بخاطر اینکه دین گردنش نباشه اون دنیا ..تمام داراییشو فروخت و مایی که همه حسرت زندگیمونو میخوردن و حسرت داشته های سه تا خواهرارو الان به اون وضع رسیده بودیم ولی همچنان طبعمون بالا بود .با حقوق معلمی مامانم روزگار میگزروندیم ولی بازم چشم دیدن مارو نداشتن و حسادت میکردن .دوتا خواهرم دانسجوی راه دور بودن و بزرگه که اصلا تابستونها هم نمیومد،خونه که مادربزرگمو نبینه ولی وسطی با من اذیت شدیم ..ولی خدا خدای ما بود ..دوباره روزگار روی خوبشو بهمون نشون داد ـبازم بابام خودشو بلند،کرد .منم دانشگاه قبول شدم و کلا از شر مادربزرگم زاحت شدیم .ازدواج هررسه تامون هم عالی بود و خانواده های اسم و رسم دار و بزرگی اومدن خواستگاری ما سه تا ..الان هر سه تا خوشبختیم .شوهرامون عالین .خواهر بزرگم ببست ساله کانادا زندگی میکنه ...مامان و بابام هر دوتا رو با خودش،برده .و میرن و میان ..بابام خونه ی بزرگ شیک خرید،
ماشین .مغازه و .....منو خواهر دیگم که اینجاییم هر دو وضعمون خوبه خداروشکر ولی همچنان همشون باهامون همون حسادتو دارن و ازدواج های ما دردیه واسشون که عر سه تا دخترای بابام خوشبختن .مادربزرگه که هیچ مرد،ولی سالهای قبل مردن عذاب وحدان ولش نمیکرد و به همه گفته بود،من به سمیرا خیلی بد،کردم .هیچوقت نزاشتم درس بخونه از عمد ولی این بچه با تمام سختیا و اذیت های من بدون پشت کنکور هم دانشگاه سراسری قبول شد و هم ازاد ...کاش اذیتش نمیکردم بجای خوندن حقوق دانشگاه ازاد ..حقوق سراسری قبول میشد.این بچه زرنگ بود من نزاشتم ..وای چه همه نوشتم .چه دلم پر بود ازش