دنیا برات عین زندان میشه. حتی بدتر. تو خونه ای که همیشه میگفتم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه دیگه آرامش ندارم. مهمونی دوس ندارم برم. تولد و عروسی و جشن حوصله ندارم برم. دیگه بازارگردی و خرید حالمو خوب نمیکنه. دیگه قدم زدن تو پارک بهم آرامش نمیده. منی که عاشق مهمون بودم عاشق اینکه مهمون بیاد خونم کلی پذیرایی میکردم و خوشحال میشدم دیگه حال هیچ کسو ندارم .دیگه شیرین کاری های بچه هام حالمو خوب نمیکنه. دیگه از این که شوهرم بیاد خونه خوشحال نمیشم. انگار قلبم سیاه و کدر شده. انگار ذوقم کور شده انگار دلم مرگ میخاد ....انگار عمیقا حالم بده و هیچ وقتم قرار نیس خوب بشه. انگار کمرم زیر این همه غصه شکست ....💔