بیاین بگم چجوری چوب زیباییه یکیو خوردم
من دختر معمولی بودم زشت و داغونم نبودم معمولی
ولی جاریم بینهایت زیبا جوری که عمو های شوعرم بهش میگفتن زلیخا ...آهو...پیش من میگفتن
متاسفانه ما با هم نامزد کردیم
انگار هوو بودیم
همه مقایسمون میکردن
من خیلی اسیب دیدم و افسرده شدم و به کل اعتماد به نفسم رو از دست دادم
یکی میگفت اون بلندتره مژه هاش بلندتره
پدر شوهرم اون رو "ناز بابا صدا میکرد
وقتی باردار شدم پدر شوهرم اولین حرفی که بهم زد این بود که "به جاریت زیاد نگاه کن بچت شبیه اون بشه...
وقتی بچم به دنیا اومد جاریم برای اینکه از توجه نیوفته
هرررر روز خونمون بود و الکی بچمو قربون صدقه میرفت که بگه من جاری خوبیم بدشانسی همسایه هم بودیم
طوری که بچمم عاشقش شد
از نوزادی بچم عاشق اون بود ولی من میدونستم اون هیچوقت بچمو دوست نداره
هر جااا میرفتیم همه میگفتن
عه انگار تو مادرش نیستی اون مادرشه چقدر دوسش داره بچت
جاریمم تو جمع بچمو بغل میکرد از قصد بیشتر قربونش میرفت ولی تو خلوت اونجور نبود
خلاصه من زندگیمو باختم
حتی بچم رو
الان بچم ۵ سالشه به شدت عاشق جاریم
دخترم اونروز تو جمع بهم گفت چقدر زشتی دوستت ندارم
واقعاااا جا خوردم
خیلی قلبم شکست هیجوقت فکر نمیکردم بچم خوردم کنه
من یه مامان داغونم هیچکس منو نفهمید