صبح زود بسته داداشمو اوردن یارو گفت اگه میشه بیاید پایین منم رفتم بگیرم همسایمون در اسانسورو نگه داشته بود ماهم طبقه ۵ ایم نمیشه با پله رفت
دو دقیقه صبر کردم بعد رفتم پایین
یارو با ناراحتی گفت دیر تر میومدی و .. مگه من بیکارم و باید همون لحظه بیاید و ..
منم خوابالو و با چشمایی که باز نمیشه همینطوری بی حرف نگاه میکردم 😐🤦♀️
فرداش دقیقا دوباره همون اقاهه اومد خیلی اروم و خونسرد عذرخواهی کرد گفت ببخشید اعصابم خورد بود دیروز شرمنده خانم :////