واقن چی میشه ک من بی گناه گیر ی پدرمادری بیفتم ک روزگار برام نذارن خلاصه مینویسم نظرتونو بگید نمیدونستم باکی حرف بزنم…
مامانم ادم دهن لقیه برداشته با یکی از فامیلا ک الان دیگ فامیل نیستیم و قبلا ی جیک و پوکی برای ازدواج من باهاشون داشتیم زنگ زده بعد مدت ها بیا دختر منو بگیر منو اون فامیلم خبلی وقته ک باهم حرف زدیمو تصمیم گزفتیم رفیق بمونیم ن چیز دیگ ای
امروز پیام داده طرف ک مامان اینجوری گفته تو زندگیت چیزی بهش نگو درصورتی ک من ی چیز بی ربط اصن ب مامنم گفتم اون ده تا گذاشته روش
گناه من چیه ک مادرم امین من نیست؟؟؟؟
ی پدرم دارم ک کلا مریضی اعصاب و روان داره مث مادرم بعد طلاق منو برد پیش مادر بزرگم اینا منم با سختی اونجا زندگی کردم درس خوندم تا بتونم دیپلم بگیرم امسال ک کنکور داشتم از شدت پانیک و استرس و هزارتا بیماری دیگ نتونستم چیزی ک میخوامو قبول شم
ی دوس پسرم داشتم ک ۳سال بگی نگی باهم بودیم قصدمون جدی بود تا دیروز دنبال من بود الان
میگه حوصله رابطه ندارم و منم دکش کردم
واقن میخوام جداشه زندگیم ازشون
من شرایطم افتضاحه خونه باید یکی باشه حواسش بهم باشه
اما مادرمم اینطوریه واقن نمیدونم چیکار باید بکنم