بیاید در مورد جاری هام بگم....
مادر شوهرم به جاری بزرگه میگفت طلاق بگیر برو . پسرم به درد تو نمیخوره .پسرم معتاده. اینقدر تو گوشش خوند. اونها هم طلاق گرفتند .
یک جاری دیگه داشتم . به برادرشوهرم میگفت اینقدر به مادرت کمک نکن و پول بهش نده. جاریم حق داشت .
برادرشوهرم رفت به مادرش گفت زنم میگه بهت کمک نکنم. مادر شوهرم هم گفت باید طلاقش بدی . و طلاق گرفتند . یک بچه هم داشتند که بعد طلاق پدر و مادرش افسرده شده بود . یادمه مادرشوهرم میگفت کیف میکنم اینو اذیتش میکنم.
یک جاری دیگه داشتم .که مادر شوهرم خیلی اذیتش کرده بود . مثل کلفت ازش کار میکشید. جاریم باید میرفت سر زمین کشاورزی کار کنه .
یادمه که اوایل جاریم خیلی آروم بود . ولی از بس مادرشوهرم اذیتش کرده بود . همین جاریم شده بود مثل مرغ سرکنده.
از بس مادرشوهرم اذیتش میکرد و بهش دستور میداد. جاریم داشت خل میشد .
یادمه این جاری بیچاره به مادر شوهرم حمله کرده بود و میخواست بزنتش. از بس مادرشوهر اذیتش کرده بود . مادرشوهرم به پسرش گفت اینو طلاق بده . و طلاق گرفتند. یک بچه هم داشتند .