همش مشکل مالی داشتیم
همیشه درگیر و پر از استرس بودیم
میدونی به شوهرم یاد ندادن زندگی کنه
یاد دادن فقط زندگی و سخت کنه
خیلی شکاک بود و هست
بچم اما حریفش میشه الان
مثلا قبلا ها خیلی دوست داشتم برم گردش با بچم
اما نمیزاشت
تا این که یه هفته نبود
بدون این که بهش بگیم یه روز رفتم گردش
دیدم اصلا دیگه گردش هم بهم نمیچسبه
هیچی دیگه روز شماری میکنیم تا عمرمون به سر بیاد
شایدم شجاع بشم یروز بتونم ازش جدا بشم
البته وقتی بچم بزرگ شد