جریان آینه الان عصر مامانم به شوهرم زنگ زد میرید آب بیارید از روستا ما هم گفتیم باشه ساعت شش و نیم حاضر بشیم بریم ...منم پاشدم دو دقیقه ای سیب زمینی سرخ کردم وسایلو گذاشتم سبد بعد به مامان زنگ زدم که بیاین بریم پارک اونم گفت باشه یه ربع کار دارم یکم بعد زنگ زد که میره خواهرمو از کلاس برداره بیاد شد 7.5دیگه اذان شد زنگ زد گفت ما تو راهیم هنوز نیومدیییید؟منم گفتم مگه شما به ما گفتی بیایم بعد همسرم گف ما نمازمون رو بخونیم بعد بریم منم یه نمازمون موندم قبل دومیش مامانم زنگ زد گفت کجایین گفتم خونه ایم نمازمونو میخونیم بیایم بعد کنایه ای گفت ز حمت میکشین گفتم خب شما وقتی میرفتی خبر ندادی گفتش که میآید بیاید نمایند ما برمیگردیم با حرص گفت صدا رو آیفون بود شوهرم شنید گفت آنقدر معطلمون کرده بعد اینم حرف زدنشه نمیریم....من الان این وسط چه گوهی بخورم آخه مامانم یه ور شوهرم یه ور...مامانمو زنگ زدم گفتم شوهرم شنید حرفاتو ناراحت شد گفتش باشه نیایدمنو بچه ها برمیگردیم خداحافظ... منم هاج و واج پشت تلفن ...الانم زنگ زد گفت به شوهرت بگو با خواهرت دعوا کردم اعصابم ریخته بود به هم با تو هم تندی کردم منظوری نداشتم منم گفتم ببخشید مامان رفتین برگشتیم گفت نه شما ببخشید...اصن حالم خیلی بده