پدرم ابنا رفتن شهرستان سفر یهو حالش بد شده و بستریش کردن و فنر قلب زدن و انژیو. مادرم و خواهرام و برادرمم اونجا رفتن. یه خواهر دارم خیلی حرص میخوره غصه میخوره و بفکر بقیه ست و زودم دعوا را میندازه.
حالا دیروز مادرم ماجرای بابام گفت . به من گفت یوقت به ابجی مریمت چیزی نگی اون غصه میخوره. خواهرمم خودش مریضه و خیلی حساسه. میدونم ترسیده ابجیم بره اونجا و باز بحث بشه. از بین هممون این ابجیم خیلی میونش با پدرم خوبه. منم گفتم ظلمه که ندونه بهش گفتم.
حالا خواهر بزرگم میگه کار اشتباهی کردی بهش گفتی بعد گفتن تو مریم زنگ زده ب مامان کلی گریه کرده ک بابا رو بستری کزدین.
دهن لقی کردم یعنی؟ اشتبده کردم؟
ابجیمم با همسرش اماده شده توی راهن برن پیش بابام