قرار بود عمو شوهرم مهمون کنیم شوهرم زنگ زدعموش. از اونور خط خواهرش گفت شب بریم فلان جا،یعنی خودش خودشو دعوت کرد و مهمونای ما از ۸ تفر به۲۰ نفر رسید،خلاصه شوهرم زنگ زد به مادرش که خرحش میره بالا و من قصد دعوت اونا رو نداشتم دیدم مادرشوهرم اومد خونم تنها بودم همش میگفت ما از اون خونواده ها نیستیم فرزاد زنگ زده اینجوری میگه خلاصه منم گفتم مگه من گفتم مامان؟؟؟بعدشم فرزاد بگه مگه چی گفته چطور با این مثل ناتنی رفتار میکنی بقیه بچه هات تنین؟هلاصه دیدم داره شرو ور زیاد میبافه گفتم اتفاقا صبح به فرزاد گفتم همشونو دعوت کنیم برگشت بهم گفت مامان من از تو خوشش نمیاد منم بهش گفتم خوشش ننیاد چرا ۱۰ سال پیش اومد خواستگاریم هم خودشو اذیت کنه هم منو...
اخه مادرشوهرم تو این سالها منو بیمحل کرده و واقعا چرکی بودم ازش خلاصه شب اومدن و با اینکه مهمون من بود خییییلی دوباره بی محلی کرد اومدیم خونه اعصاب شوهرم ازین قضیه خرد بود که چرا آدم حسابت نمیکنه گفتم بیا زنگ بزن بپرس ازش....که زنگ نزد الانم به خونریزی افتادم بجه ها واقعا زندگیو ب کامم تلخ کرده زنیکه بیشرف