درست تو اوج نداری وقتی که پدرم رفت زندان تازه وقتی هم از زندان برگشت کلی کارو اذیت کرد که طلاق گرفتن و مادرم باید از بچه هاش مواظبت میکرد و خرجشومو میداد مادر بزرگم فوت میکنه مامانمم خواهر نداشت تک دختر بود داییم هم خیلی ناعادلانه ارث تقسیم میکنن چهار تا دایی داشتم که کمتر از اون چیزی که حق مادرم میشد در نظر گرفتن تازه همون رو هم ندادن برا خودشون برداشتن یکی دو نفرشون گرفتن خرج زندگی و عشق و حال کردن مدام مسافرت و تفریح بودن مامان منم به خاطر شرایط سخت زندگیمون مجبور شد بره خونه های مردم کارگری کنه هزار تا سختی بکشه تا زندگیمون بچرخه
ما هم هیچ پشتوانهای نداشتیم
البته الان که بیست سالهاز اون ماجرا میگذره زندگی داییام عاقبت خوشی نداشت کلی بیچاره شدن
ولی ماها چطور میتونیم گذشته رو فراموش کنیم😢