سنم ۲۷ ساله دوست نداشتم ازدواج کنم چون از محدودیت بیزار بودم
خواستم خودم زندگیمو بسازم ...در قالب چهارچوب های از پیش تعیین شده دیگران قرار نگیرم هرچند موفق نشدم ولی در مسیرشم
خوشم نمیاد به کسی بابت زن شدنم بدهکار باشم
انقدر چالش زیاد داشتم دیگه اخلاقام شبیه زن ها نیست حتی صدامم پسرونه شده
بچه هارو دوست دارم ولی نمبتونم بپذیرم به خاطر مادرشدن به بدنم آسیب برسونم شبا بیدار باشم فداکاری کنم وقتی هنوز خودم طعم آسایش رو نچشیدم
ه روز زندگی من بیدار شدن از ۶صبح تا ۱ شبه
هیچ وقت نمیتونم تا ظهر بخوابم بعد چجوری میشه از زنی مثل من که هنوژ هیچی از زندگی نفهمیده انتظار فداکاری دوباره داشت
زندگی هیچ وقت انگار قرار نیست آسون بشه سخت تر و پیچیده تر میشه ....همیشه یه جای میلنگه
من خیلی روح خسته ای دارم چون نمیتونم در جریان آب شنا کنم خیلی خستم دوست دارم برم رودخونه پشت خونه مادربزرگم بخوابم تو آب تو آب حل بشم
همه هم سنام و هم کلاسیام نهایت تا ۲۲ سالگی ازدواج کردن و راضین
ولی من نمیتونم زندگی تکراری زن خونه بودنو تحمل کنم وابستگی و چشم گفتنو تحمل کنم ...نمیتونم دلمو به مهمونی و دورهمی خوش کنم دلم به لباس عروس پوشیدن خوش نیست از اینکه عشق کسی باشم خوشحال نمیشم
هر انتخابی بکنم بازم تهش کلی سختی هست ....نمیدونم تهش چقدر دیگه باید رنج بکشم ..فقط میدونم من زن مطیع بودن و همیشه بدهکار بودنو دوست ندارم
دوست دارم برم یه مزرعه برا خودم بخرم یه اسب تو ملک خودم یه موتور بخرم و بیافتم تو دل جاده ...چندتا سگ هم داشته باشم دلم میخواد به بچه ها کمک کنم به حیوونا به پیرمردا پیر زنا
من خیلی خستم خیلی