هشت سالشه
باهاش حرف زدم جدا میشم از پدرت
الان چون زیر حضانت اونی و ممکنه تا ۹ سالگی در گوشت بخونن از من بدت بیاد و نخوای منو ببینی
ولی بزرگ شدی میای پیشم هر چی صحبت میکنم باهاش
التماسم میکنه نه نرو تو بری من اینجا دیونه میشم زیر دست مادربزرگ پدربزرگ و پدرم
میگه صب کن بزرگ شدم از بابا جدا شو مثلا ۱۴ سالگی
گفت اصلا ۹ سالگی من جدا شو
گفتم اون موقه هم ممکنه تورو ببرن باز همین اش و همین کاسه
میگه بخاطر من تحمل کن .من نمیخام بی مادر شم
میگه من بدون تو میمیرم مامان
خفه میشم
میگه اگه میخوای خودتو بکشی من حاظرم با هم بمیریم ولی بی توو نباشم
از اون طرف خودم تحمل این زندگی و دیگه ندارم دارم دیوونه میشم ۱ ماهه ناگهانی اینجوری شدم
خدایا چه کنممممم خدایااااااا
کمکم کن