هی بحث، هی حرص، هی دعوا...
حالا اول بذار یه چیزی رو روشن کنم:
خانوادهی زنم یه مدل خاصن... خیلی اهل پنهونکاری!
یه کاریو میکنن، تا تموم نشه و کار از کار نگذره، به کسی هیچی نمیگن!
یعنی من دیگه عادت کردم، همیشه ته داستانا رو من آخرین نفر میفهمم 😒
حالا برای برادرزنم خواستن برن خواستگاری، طبق معمول من تو باغ نبودم!
از یه راهی که بماند چطوری خبردار شدم، به روشون آوردم:
"خب ما که نامحرمیم، ولی حداقل اگه کار به عقد و عروسی میکشه، ما رو مثل بقیه فامیلا دعوت کنید، نه اینکه آخرین نفر بفهمیم!"
خلاصه دیدن ناراحتم، گفتن بیا باهامون جلسه خواستگاری...
و کاش پام میشکست و نمیرفتم! 😤
آخه اونجا شنیدم دختره مهریه بالا میخواسته، خانواده زنم گفتن:
"ما فقط ۱۴ سکه قبول داریم!"
اومدیم خونه، برگشتم به زنم میگم:
"ببین چطور برای پسر خودشون ۱۴ تا سکه قبول میکنن، ولی برای منِ پسر مردم، از ۱۱۴ تا پایینتر قبول نمیکردن!"
زنم هم خیلی خونسرد نه گذاشت نه برداشت گفت:
"میخواستی قبول نکنی"
یعنی بهجای اینکه طرف شوهرشو بگیره، قشنگ وایساد کنار بابا و مامانش! 😑
آخه فرق گذاشتن وقتی اذیت میکنه که از پدرزنت بشنوی
"تو هم مثل پسر خودمی!"
خب اگه مثل پسر خودتم، چرا پس مهریهی دخترت برای من ۱۱۴ تاست، ولی برای پسر خودت ۱۴ تا؟
واقعاً اگه یه روز بفهمین مهریهی خواهرزناتون یا زنِ برادر خانومتون کمتر از زن خودتونه، اذیت نمیشین؟
یعنی نمیرین تو فکر که "خب پس من چی بودم؟ بانک مرکزی؟!"